۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

کارزار



میدان نبرد بود. جنگ بالا گرفته بود.


همه می جنگیدند.


چه رزمی.


چه بزمی.


عجب میخوارگی، با خود شدن ... بی خود شدن بود.


تیرها موزون و رقص کنان بودند.


دشمنان فرو می ریختند.


عجب رزمی.


عجب بزمی.


زنان همدوش مردان می جنگیدند.


چه نیرویی.


لا حول و لا قوت الّا بالله


یکیشان عاشق تر بود.


بی صبر تر بود.


عجب روحیه ای داری، زن!


تا آنکه به زمین افتاد.


چه غریبانه.


چه عاشقانه.


شکوه لبخندش، مستانه بود.


حالش خوب نیست.


خودش می خواهد برود.


دعا کنید نرود.

----------------------------------------------------

*می خواستم امشب یه داستان خنده دار بزارم ... اما نشد

**شما را به صبر خدا، به حکمتش، قسم می دم که دعا کنید

۵ نظر:

  1. یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش ...

    پاسخحذف
  2. میرسد از پشت کوه آنطرف خورشید روشن
    تا سحر قدر همین زمزمه ها جان دارم !!!

    پاسخحذف
  3. خسته بود و ناامید.
    نه از درد که از غصه به خود می نالید.
    می خواست برود امّا ... .
    نگاهش در نگاهمان خشک شد.
    ماند تا شاید عیدی خدا باشد برای فطرمان.
    این چه داغیست که بر دامن لیلا افتاد.
    دعا کنیم برای عافیت.

    پاسخحذف
  4. نه، من هر گز نمی نالم.
    قرن ها نالیدن بس است.
    می خواهم فریاد کنم.
    اگر نتوانستم، سکوت می کنم.
    خاموش مردن بهتر از نالیدن است.

    (شهید دکتر علی شریعتی)

    یا فریاد می کند یا سکوت

    اما دیگر نمی نالد!!

    پاسخحذف
  5. هوالخلاق البصير

    فوق العاده توصيف كرديد... .
    با مصطفي ِ عزيز بسيار موافقم!

    التماس دعا... .

    خلاق بين ... .

    ارادتمند : ...::: a creative mind a min :::...

    پاسخحذف