۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

دو دختر



سلام


به مناسبت هفته دفاع مقدس، این داستان رو می زارم


پیشنهاد می کنم که چند بار بخونیدش.


دو نفر بودند. دو تا دختر که توی حوض خالی میدان شهید مطهری سنگر گرفته بودند. دور و برشان پر از نیرو بود اما نه خودی.


هیچ کاری نمی شد برایشان کرد. خرمشهر تقریبا افتاده بود دست عراقی ها. حلقه محاصره میدان مطهری تنگ تر می شد. رفتیم پشت بام یک ساختمان.


دو نفر بودند. دو تا دختر که راه عراقی ها را آن همه مدت سد کرده بودند. فشنگ هاشان هم تمام شده بود گویا. خون خونمان را می خورد. باید برایشان کاری می کردیم.


عراقی ها دیگر شلیک نمی کردند. می خواستند بگیرندشان، زنده. دیگر رسیده بودند به میدان که دو تا صدا آمد.


- تق ...


- تق ...


لوله های تفنگ را گرفته بودند سمت همدیگر. آنها دو نفر بودند. دو تا دختر که توی حوض خالی میدان مطهری دراز کشیده بودند.

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

خرگوش و لاک پشت



این داستان رو همتون شنیدید:


یه بار یه خرگوشه با یه لاک پشته قرار مسابقه می زاره.


با همه کار ندارم، خود خرگوشه هی لاک پشتو مسخره می کرد.


روز مسابقه رسید. مسابقه شروع شد. لاک پشت با آرامش، آهسته و پیوسته به راهش ادامه داد.


خرگوشه هی تند می کرد، هی کند می کرد.


نمی دونم، شاید خرگوشه هر بار که تند می رفت، عزمش رو جزم می کرد که تا آخر بره، بره و راحت بشه. ولی باز دنیا هی یه جذابیتی جلو پاش میزاشت. حالی برای ادامه کار نداشت.


من به آخرش کار دارم.


حس خرگوش بودن، بعد از برد لاک پشت خیلی بده. خیلی سنگینه.


نه به خاطر اینکه از لاک پشت عقب افتادی (التبه این هست) ولی این که از فرصت ها به خوبی استفاده نکردی خیلی بده. این که می تونستی برنده بشی ولی اشتباهای خودت باعث شد که مفتضحانه ببازی.


بلاگ آپ کردن من هم شده خودش یه داستان. خیلی از حرفا بهانست، ولی فکر می کنم همه از حال و روز من خبر دارید. تقریبا تهران نیستم. من سعی می کنم که این قرار رو بزارم: هر وقت تهران بودم، یه داستان بزارم تو وبلاگ. باز هم عذرخواهی از بابت تاخیرها!

این هم داستان هدهد و زاغ، یک نوستالژی فوق العاده

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

از لحظات دل بریدن استفاده کن



لحظه ها رحم ندارند.


تیر هر لحظه که می گذرد، لطمه ایست بر بدنم.


بار خدایا دل کندن سخت است.


روزی از پدربزرگم پرسیدم باید بروی؟


گفت باید بروم.


گفتم با تو انس گرفته ام


گفت باید دل ببُرّی


سرم را پایین انداختم تا اشکم را نبیند


سرم را بالا آورد، گفت از همین دقایق استفاده کن، فعلا که هستم


دقیقه ها به سرعت می گذشتند. با شتاب می رفتند.


نگاهم به او بود ولی فقط در این فکر که بعد از او چه کنم.


لعنت بر این شتابشان


حس غریبش امروز تکرار می شود


داستانش را از سر گرفته ام.


نمی دانم چرا از بر نمی شوم.


هنوز پای در گِلم.


گون از نسیم پرسید: به کجا چنین شتابان


یک ماه گذشت.


انگار همین دیروز بود.


"سلام رمضان.


سلام ای ماه خوبی ها.


اللّهم انّی اسئلک ...


شب های پر از نور


یا من فی علوه دنو یا من فی دنوه علو"


چه داستان غریبی


تمام شد

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

کارزار



میدان نبرد بود. جنگ بالا گرفته بود.


همه می جنگیدند.


چه رزمی.


چه بزمی.


عجب میخوارگی، با خود شدن ... بی خود شدن بود.


تیرها موزون و رقص کنان بودند.


دشمنان فرو می ریختند.


عجب رزمی.


عجب بزمی.


زنان همدوش مردان می جنگیدند.


چه نیرویی.


لا حول و لا قوت الّا بالله


یکیشان عاشق تر بود.


بی صبر تر بود.


عجب روحیه ای داری، زن!


تا آنکه به زمین افتاد.


چه غریبانه.


چه عاشقانه.


شکوه لبخندش، مستانه بود.


حالش خوب نیست.


خودش می خواهد برود.


دعا کنید نرود.

----------------------------------------------------

*می خواستم امشب یه داستان خنده دار بزارم ... اما نشد

**شما را به صبر خدا، به حکمتش، قسم می دم که دعا کنید