۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

یکی بود، یکی نبود که بود ولی ...



بهش گفتم: چایی می خوری؟


گفت: چی؟


گفتم: چایی ... چایی می خوری؟


گفت: هان ... نه نمی خورم! مرسی.


گفتم: چیزی شده؟


قرار گذاشته بودم این دفعه از زیر زبونش بکشم بیرون.


گفت: نه ... مـ....


صدای زنگ در بلند شد.


بلند شدم برم ببینم کیه.


درو باز کردم.


باز هم طبق معمول.


دیگه داشتم به خودم شک می کردم.


شاید واقعا دیوونه شدم.


چشم هامو بستم، یه نفس عمیق کشیدم، دوباره باز کردم.


با صدای بریده بریده گفتم: س...سلام. بف... بف... بفرمایید.


گفت: سلام. چراغ های حیاط روشن شدن. من می تونم برم؟


گفتم: م... مگه ...


اجازه نداد حرفم تموم بشه، و رفت.


در رو بستم.


می ترسیدم برگردم توی اتاق پذیرایی.


آهسته آهسته قدم برداشتم.


رفتم تا پشت در اتاق.


آروم داخل رو نگاه کردم.


همون جا نشسته بود.


نمی دونم توی چه فکری بود.


جای آقا بزرگو برام پر کرده بود. یادش بخیر، خیلی آقا بزرگ دوسش داشت. میگفت فقط اون می تونه چراغ های حیاط رو روشن نگه داره.... آخه می دونین! آقا بزرگ خیلی به چراغ های حیاط توجه می کرد، می گفت: دو تا خاصیت داره، اول اینکه حیاط پر از چال و چولست، کسایی که تو این خونه زندگی می کنن، دیگه زمین نمی خورن. دوم این که همه مردم شهر باید این خونه رو ببینن، به هر حال خونه آقا بزرگه دیگه... حالا اون هم با همون حساسیت بار اومده.


دیدم تو خودشه، رفتم بالا که بخوابم.


خوابم نمی برد.


همش داشتم فکر می کردم.


اتفاقایی که می افتاد، براشون توضیحی نداشتم.


فرداش بلند شدم رفتم که صبحونه رو حاضر کنم.


هنوز همه خواب بودن.


فقط طبق معمول همون چهار نفر بیدار بودیم.


اون هم بیدار بود. باز هم تو فکر بود.


می دونستم که هیچ کدومشون دیشب رو نخوابیدن.


چشم های هممون سرخ بودن.


ولی مدام می خندیدیم.


باز صدای زنگ در بلند شد.


همه سرامون رو بلند کردیم.


می ترسیدیم بریم دم در.


"زابرینا" رفت که درو باز کنه.


بعد از چند دقیقه برگشت.


نگاهش به "ماری" بود.


خیلی آروم اومد نشست سر میز.


نگاهش به من افتاد، یه سری تکون داد و دوباره سرش رو چرخوند.


بلند شدم. پنیر رو از یخچال برداشتم. دادم دست "ژوزف" که بزاره روی میز.


نون هم از توی فریزر برداشتم. دادمشون به اِلِنی، گفتم بازشون کن.


چایی ریختم، اومدم نشستم.


شروع کردیم به خوردن.


اما انگاری، خیال نداشت بیاد سر میز.


گفتم نمیای؟


گفت: نه!


بالاخره بعد از مدت ها جواب داد. تا حالاش که روزه سکوت گرفته بود.


گفتم: چرا؟


دیگه هیچی نگفت.


صبحونمون تموم شد.


رفتیم سراغ تمیز کردن خونه.


تموم نمی شد.


انگار هر چی بیشتر می سابیدیم، بیشتر کثیف می شد.


ولی باید اینکارو می کردیم.


دوباره صدای زنگ اومد.


این دفعه من سریع پریدم و درو باز کردم.


باز خودش بود.


گفت: سلام، حیاط الان روشنه. من برم؟


سریع بهش گفتم: نه نباید بری. باید بیای تو خونه.


گفت: می ترسم.


گفتم: از چی آخه؟


گفت: نمی دونم اونجا چه خبره. بعدش همه هستن برای تمیز کردن خونه.


گفتم: ببین الان همه خوابن، بیدار هم که بشن ... صبحونه می خورن، دوباره می خوابن.


گفت: یعنی همش خوابن؟


گفتم: نه شبها رو دوست دارن به خاطر شب نشینی و بگو بخنداش.


گفت: باید فکر کنم.


تا اومدم چیزی بگم رفت.


برگشتم و دیدم که ماری همون جا نشسته و داره فکر می کنه.


دستکش ها رو کشیدم تو دستم.


دیدم بلند شد.


جارو رو برداشت و اون هم شروع به کار کرد.


بعد از چند دقیقه جارو رو انداخت و گفت: میرم یه سر به حیاط بزنم.


رفت.


صدای زنگ در بلند شد.


رفتم دم در. دیدم خودشه.


گفت: چراغ های حیاط ردیفه. من هنوز دارم فکر می کنم. برم فعلا؟


و رفت.


برگشتم تو خونه.


هنوز داشت فکر می کرد.

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

کلی داستان

این عکس رو آقای علائدینی برای بنده ارسال کردن، از اون چیزهایی که نوشتن هزار تا معنی برداشت میشه، هزار تا داستان
این بار شما داستان بسرایید.
یک نکته ای هم بگم:
در این وبلاگ کامنت ها، درسته که در حاشیه هستند ولی بسیار مهم شده اند. بسیاری از حرف ها در نظرات گفته می شوند.
پیشنهاد می شود که کامنت های گذشته را دنبال نمایید
موفق باشید

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

بلبل و باز



این دفعه یک شعر از نظامی، از کتاب مخزن الاسرار، قرار میدم

در چمن باغ چو گلبن شفکت


بلبل با باز در آمد بگفت


کز همه مرغان توِ خاموش سار


گوی چرا برده آخر بیار


تا توِ لب بسته گشادی نفس


یک سخن نغز نگفتی بکس


منزل تو دستگه سنجری


طعمه تو سینه کبگ دری


من که بِیک چشم زد از کان غیب


صد گهر نغز برآرم ز جیب


طعمه من کرم شکاری چراست؟


خانه من بر سر خاری چراست؟


باز بدو گفت همه گوش باش


خامشیم بنگر و خاموش باش


من که شدم کارشناس اندکی


صد کنم و باز نگویم یکی


رو که تویی شیفته روزگار


زانکه یکی نکنی و گویی هزار


من که همه معنیم این صیدگاه


سینه کبگم دهد و دستِ شاه


چون تو همه زخم زبانی تمام


کرم خور و خارنشین والسّلام

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

اولین داستان سراییده شده



گفت: نامت چیست؟ نشانی داری؟ به کدامین راه می روی؟


گفتم: گرچه بی نشانم از شهر آشنایان اما بس آشنایم در شهر بی نشان ها. دوستانی دارم باخبر، بی خبر. مهربانند، خود را من و من را خود می دانند، می بینند. الحاحشان بر یک امر بود، بر یک تصمیم، بر یک یا علی و شروعی. مشغول گشت همه فکرم بر این ساز و برگ که نازش کشم و به نیاز بنوازمش. گشت و دیدم و گرفتم درس ها. باغ و بستان، دوزخ و زمهریر، خوشی و دلتنگی، خبر و عریضه، ... همه نوع بویی می آمد در این گشت و گزار.گفتم چه.


گفت: چه؟


گفتم: در این وادی بی رمق، بی نفس که خسته مردمانی دارد، بی مدعا، با امید، بی همنوا، با شکیب؛ چیزی کم می نماید.


گفت: چه یافتی؟


گفتم: خاطرشان را، خاطره شان را، نیازشان را به نقل کودکانه؛ ... راهش را.


گفت: کدامین؟


گفتم: ساده ترین. داستان سرایی می کنم این مردمان را، این دوستان را. چه خوش باشد اگر شب ها نشینیم و قصه بشنویم، از تلخی هامان، از شادی هامان، از کسی که ترک گفت این آشیان را، از کسی که پا بنهاد، از سقراط و بقراط و افلاطون، از ابن سینا و ملاصدرا و زکریا، از لوط و ابراهیم و عیسی، از نوح و اسماعیل و موسی، از امام و شیخ وملّا. هرآنکس که خواست، بتواند فهمید کنه و عمقش را، هرآنکس که نخواست، بخواندو بر قصه بودنش صحّه گذاردو کلاغش که به خانه نرسیدو خوابی که بر چشمانش نشست.


گفت: چگونه؟


گفتم: می سرایم، نقل می کنم تا بسرایند، تا نقل کنند.


گفت:


گفتم: دیگر مپرس! فقط ای شبگرد کوچه های عاشقی، با من بمان

نارسیس



اولین قصه را از اسکار وایلد که در کتاب کیمیاگر آمده نقل می کنم:


جوانک زیبایی که هر روز در آبگینه صورت خود را می دید و به تماشای زیبایی خود می نشست تا ...


تا که روزی محو زیبایی خود شد، در آب افتاد و غرق شد.


در آبگینه، گلی رویید به نام ... "نرگس"


بعد از مرگ نارسیس، به کنار آن آبگینه رسیدند که روزگاری از آبی شفاف و شیرین سرشار بود و اکنون جامی است لبریز از اشک های تلخ ...


فرشتگان پرسیدند: چرا اشک می ریزی ...؟


آبگینه گفت: برای نارسیس گریه می کنم.


گفتند: تعجبی ندارد، ما همه وقت در تمامی جنگل ها به دنبال آن آفریده زیباروی بودیم ولی ... فقط تو می توانستی، هر روز، در مقابل زیبایی او به سجده درآیی ...


آبگینه پرسید: نارسیس مگر زیبا هم بود؟


با تعجب جواب دادند: چه کسی بهتر از تو خبر داشت؟


بر ساحل تو خم می شد


در آینه ات هر روز، نقش رخ خود می دید


آبگینه لحظه ای خاموش شد، پس آنگاه گفت:


برای نارسیس گریه می کنم ولی هرگز زیبایی او را ندیدم.


برای نارسیس گریه می کنم چون هربار که او بر ساحل من خم می شد،


در آیینه چشمانش، زیبایی خود را می دیدم.