بهش گفتم: چایی می خوری؟
گفت: چی؟
گفتم: چایی ... چایی می خوری؟
گفت: هان ... نه نمی خورم! مرسی.
گفتم: چیزی شده؟
قرار گذاشته بودم این دفعه از زیر زبونش بکشم بیرون.
گفت: نه ... مـ....
صدای زنگ در بلند شد.
بلند شدم برم ببینم کیه.
درو باز کردم.
باز هم طبق معمول.
دیگه داشتم به خودم شک می کردم.
شاید واقعا دیوونه شدم.
چشم هامو بستم، یه نفس عمیق کشیدم، دوباره باز کردم.
با صدای بریده بریده گفتم: س...سلام. بف... بف... بفرمایید.
گفت: سلام. چراغ های حیاط روشن شدن. من می تونم برم؟
گفتم: م... مگه ...
اجازه نداد حرفم تموم بشه، و رفت.
در رو بستم.
می ترسیدم برگردم توی اتاق پذیرایی.
آهسته آهسته قدم برداشتم.
رفتم تا پشت در اتاق.
آروم داخل رو نگاه کردم.
همون جا نشسته بود.
نمی دونم توی چه فکری بود.
جای آقا بزرگو برام پر کرده بود. یادش بخیر، خیلی آقا بزرگ دوسش داشت. میگفت فقط اون می تونه چراغ های حیاط رو روشن نگه داره.... آخه می دونین! آقا بزرگ خیلی به چراغ های حیاط توجه می کرد، می گفت: دو تا خاصیت داره، اول اینکه حیاط پر از چال و چولست، کسایی که تو این خونه زندگی می کنن، دیگه زمین نمی خورن. دوم این که همه مردم شهر باید این خونه رو ببینن، به هر حال خونه آقا بزرگه دیگه... حالا اون هم با همون حساسیت بار اومده.
دیدم تو خودشه، رفتم بالا که بخوابم.
خوابم نمی برد.
همش داشتم فکر می کردم.
اتفاقایی که می افتاد، براشون توضیحی نداشتم.
فرداش بلند شدم رفتم که صبحونه رو حاضر کنم.
هنوز همه خواب بودن.
فقط طبق معمول همون چهار نفر بیدار بودیم.
اون هم بیدار بود. باز هم تو فکر بود.
می دونستم که هیچ کدومشون دیشب رو نخوابیدن.
چشم های هممون سرخ بودن.
ولی مدام می خندیدیم.
باز صدای زنگ در بلند شد.
همه سرامون رو بلند کردیم.
می ترسیدیم بریم دم در.
"زابرینا" رفت که درو باز کنه.
بعد از چند دقیقه برگشت.
نگاهش به "ماری" بود.
خیلی آروم اومد نشست سر میز.
نگاهش به من افتاد، یه سری تکون داد و دوباره سرش رو چرخوند.
بلند شدم. پنیر رو از یخچال برداشتم. دادم دست "ژوزف" که بزاره روی میز.
نون هم از توی فریزر برداشتم. دادمشون به اِلِنی، گفتم بازشون کن.
چایی ریختم، اومدم نشستم.
شروع کردیم به خوردن.
اما انگاری، خیال نداشت بیاد سر میز.
گفتم نمیای؟
گفت: نه!
بالاخره بعد از مدت ها جواب داد. تا حالاش که روزه سکوت گرفته بود.
گفتم: چرا؟
دیگه هیچی نگفت.
صبحونمون تموم شد.
رفتیم سراغ تمیز کردن خونه.
تموم نمی شد.
انگار هر چی بیشتر می سابیدیم، بیشتر کثیف می شد.
ولی باید اینکارو می کردیم.
دوباره صدای زنگ اومد.
این دفعه من سریع پریدم و درو باز کردم.
باز خودش بود.
گفت: سلام، حیاط الان روشنه. من برم؟
سریع بهش گفتم: نه نباید بری. باید بیای تو خونه.
گفت: می ترسم.
گفتم: از چی آخه؟
گفت: نمی دونم اونجا چه خبره. بعدش همه هستن برای تمیز کردن خونه.
گفتم: ببین الان همه خوابن، بیدار هم که بشن ... صبحونه می خورن، دوباره می خوابن.
گفت: یعنی همش خوابن؟
گفتم: نه شبها رو دوست دارن به خاطر شب نشینی و بگو بخنداش.
گفت: باید فکر کنم.
تا اومدم چیزی بگم رفت.
برگشتم و دیدم که ماری همون جا نشسته و داره فکر می کنه.
دستکش ها رو کشیدم تو دستم.
دیدم بلند شد.
جارو رو برداشت و اون هم شروع به کار کرد.
بعد از چند دقیقه جارو رو انداخت و گفت: میرم یه سر به حیاط بزنم.
رفت.
صدای زنگ در بلند شد.
رفتم دم در. دیدم خودشه.
گفت: چراغ های حیاط ردیفه. من هنوز دارم فکر می کنم. برم فعلا؟
و رفت.
برگشتم تو خونه.
هنوز داشت فکر می کرد.